هفته ی دفاع مقدس
اولین بچه ی خانواده بود. 16 سالش بود، نوجون بود!
حال و هوای عجیبی پیدا کرده بود، شاید شور و شوقی که بین مردم بود و سخنرانی های زیادی که همه رو به حفاظت از مملکت تشویق می کرد باعثش بود، شایدم یه چیز دیگه...
یه روز صبح که رفتن برای صبحونه بیدارش کنن دیدن پنجره ی اتاقش بازه و خودش نیست، رفتن دنبالش تا فهمیدن رفته بابلسر تا همراه بقیه رزمنده ها اعزام بشه به منطقه. با گریه و التماس دل پدرش رو به دست آورد و راهی شد...
بعد چند وقتی برگشت
16 سالش بود، ولی دیگه نوجون نبود!
دوباره رفت،
اعزام شد به چیلات، عملیات والفجر 6 بود.
رفت...
هنوز درست معلوم نیست چه جوری پرواز کرد، هر کی یه چیزی میگه...
انقدر به آسمون علاقه داشت که تا ده سال رو زمین اثری ازش پیدا نکردن
بعد ده سال اما یه پلاک و چنتا استخون فرستاد واسه آرامش خانوادش...
16 سالش بود، اما پیر بود!
تو یه قسمتی از وصیت نامش اومده:
«آخرین وصیت من به شما این است که هیچ راهی به جز راه الله، ایمان، جهاد، شهادت و خداگونه شدن نپذیرید، حتی اگر تحمیلی باشد.»
شهید حمیدرضا نریمانی
هفته ی دفاع مقدس گرامی باد