بنده ی عشق
فـاش میگویم و از گفته خـود دلـشادم بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایر گلشن قـدسم چه دهـم شرح فراق که در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بـود آدم آورد در ایـن دیـر خـراب آبـادم
سایه طوبی و دلجویی حـور و لب حـوض به هوای سـر کوی تو برفت از یادم
نیست بر لوح دلم جز الـف قـامـت یــار چـه کنم حرف دگـر یاد نداد استادم
کـوکب بخت مـرا هیچ مـنجم نـشناخت یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
تا شدم حـلقه به گوش در مـیخانه عشق هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
پاک کن چهره حـافظ به سر زلف ز اشک ور نه این سـیل دمـادم ببرد بـنیادم
"خواجه حافظ شیرازی"
و گر پرسی چه میخواهی؟ تو را خواهم تو را خواهم
نمیخواهم که با سردی چو گل خندم ز بیدردی
دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم
چه غم کان نوش لب در ساغرم خونابه میریزد
من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم
ز شادیها گریزم در پناه نامرادیها
به جای راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم
چنان با جان من ای غم درآمیزی که پنداری
تو از عالم مرا خواهی من از عالم تو را خواهم
به سودای محالم ساغر می خنده خواهد زد
اگر پیمانهٔ عیشی در این ماتمسرا خواهم
نیابد تا نشان از خاک من آیینه رخساری
رهی خاکستر خود را همآغوش صبا خواهم